۱۳۸۴/۰۸/۲۹

وب لاگ جدید

ذهن مشغولی های من ازین پس در بلاگفا ادامه دارد

۱۳۸۴/۰۸/۲۳

مانیفست


مي گم/از خودم/از اون چيزي که داره اتفاق ميوفته/از حسي که هيچ وقت خيال تنها گذاشتن منو نداره/خيلي سعي
کردم بدون درگيري باهاش حلش کنم يه جوري کنار بيام باهاش/ولي نشد/ديگه مجبورم بجنگم باهاش

آره!!!!/خسته ام/خيلي خيلي خسته ام/از خودم/از زندگي/به يه تغير احتياج دارم/جوري که بتونم زندگي رو ادامه بدم/فکر نکن که بريدم/خسته شدم/از تنهايي/از اينکه يکنواخت باشم خسته ام

مي ترسم!!!/از اين لجنزار زندگي/از اين بادهاي هر ور رو/از اين نورهاي رزد سرد/مي ترسم/از خودم/از اون چيزايي که اطرافمه/از رابطه اي که دوستي رو به کثافت ميکشه/ازين ميترسم که تنهايي سقوط کنم به قعر رذالت

متنفرم/ازين زندگي سگي/از بازيچه شدن/از قولهاي بي عمل/از هر حيوون آدم نما/از هر بوي بظاهر خوش زن/از هر کاري که شرف آدمي رو به باد ميده/از فروش عاطفه/از التماس براي تنفس تو هواي وقاحت

عشق مي ورزم/به هرچي سادگي/به هرچي قلب پاکِ/به هر بازيِِِِِ بي آلايش رو صحنه ي زندگي/به هر حرف بي غرض/به اون چشمي که کلي حرف داره/به اون قطره اشکي که توي خفا از گوشه ي چشمي ريخته شد/به اون چک چک قطره ي بارون تو لحظه ي تشنگي/به ديدن ستاره ي قطبي تو لحظه ي سر گشتگي تو کوير

دلم تنگ شده/براي بچگيم/براي خنده اي از ته دل/براي صميميت هاي قديميم/براي لحظه اي سوء استفاده نکردن از صميميت آدمي/براي لحظه اي آرامش واقعي

بيا نذار/نذار تو گرداب زندگي غرق بشم/نذار بوي خوش آدم بودن رو از دست بدم/نذار دفعه ي بعد که اومدي اينجا از بوي مردار آدميت به تهوع بيوفتي/الان به کمکت احتياج دارم فردا شايد دير باشه

۱۳۸۴/۰۸/۱۸

امید


رنج هست ، مرگ هست ، اندوه جدايي هست ،
اما آرامش نيز هست ، شادي هست ، رقص هست ، خدا هست .
زندگي ، همچون رودي بزرگ ، جاودانه روان است .
زندگي همچون رودي بزرگ كه به دريا مي رود ،
دامان خدا را مي جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام مي خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا ، آواز مي خوانند ،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند .
گل ها باز مي شوند و جلوه مي كنند و مي روند .
نيستي نيست .
هستي هست .
پايان نيست.
راه هست
تولد هر كودك ، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است.

۱۳۸۴/۰۸/۱۲

قاصدك



قاصدك !
هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما
،‌اما گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ
كه فريبي تو. ، فريب
قاصدك 1 هان ، ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند

۱۳۸۴/۰۷/۲۴

شقایق

وه! چه شوم و وحشتناك زرد در خزان مردن
سرو بودن و آخر در تنور نان مردن
ترس من نه از مرگ است، مى هراسم از ماندن
مثل ديگران بودن مثل ديگران مردن
بره هاى پروارى از چراى بى عارى
سرنوشت شان بارى بر در دكان مردن
آى باد غارتگر از گناه ما مگذر
شيوه شقايق هاست سرخ و بى نشان مردن
با تو با توام اى مرگ ما حريف مى دانيم
در تبار ما رسم است رو به آسمان مردن
آى مرغ آتشزاد، قسمت كلاغان باد
هم در آشيان زادن هم در آشيان مردن
غايت سرافرازى اهتزاز بر دار است
جان بيقرار ما فديه چنان مردن

۱۳۸۴/۰۷/۲۱

تصور کن


تصور کن اگه حتا تصور کردنش سخته
جهاني که هر انساني تو اون خوشبخت خوشبخته
جهاني که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نيست
جواب هم صدايي ها پليس ضد شورش نيست
نه بمب هسته اي داره نه بمب افکن نه خمپاره
ديگه هيچ بچه اي پاشو روي مين جا نمي ذاره
همه آزاده آزادن همه بي درد بي دردن
تو روزنامه نمي خوني نهنگا خودکشي کردن
جهاني رو تصور کن بدون نفرت و باروت
بدون ظلم خودکامه بدون وحشت و تابوت
جهاني رو تصور کن پر از لبخند و آزادي
لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادي
تصور کن اگه حتا تصور کردنش جرمه
اگه با بردن اسمش گلو پر ميشه از سرمه
تصور کن جهاني رو که توش زندان يه افسانست
تمامه جنگايه دنيا شدن مشمول آتش بس
کسي آقاي عالم نيست برابر با همند مردم
ديگه سهم هر انسانه تن هر دونه ي گندم
بدون مرز و محدوده وطن يعني همه دنيا
تصور کن تو ميتوني بشي تعبير اين رويا

۱۳۸۴/۰۷/۱۷

خويشاوند نزديك هر انساني


من خويشاوند نزديك هر انساني هستم . نه ايراني را به غير ايراني ترجيح مي دهم نه انيراني را به ايراني . من يك لر بلوچ كرد فارس ، يك فارسي زبان ترك ، يك افريقائي اروپائي استراليائي امريكائي آسيائي ام ، يك سياه پوست زردپوست سرخ پوست سفيدم كه نه تنها با خودم و ديگران كمترين مشكلي ندارم بل كه بدون حضور ديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس مي كنم . من انساني هستم ميان انسان هاي ديگر بر سياره ی مقدس زمين ، كه بدون ديگران معنائي ندارم .

۱۳۸۴/۰۷/۱۲

سکوت آب



سكوت آب
مي تواند
خشكي باشد وفرياد عطش؛
سكوت گندم
مي تواند
گرسنگي باشد وغريو پيروزمندانه ی قحط؛
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است
اما سكوت آدمي فقدان جهان و خداست؛
غريو را
تصويركن !

۱۳۸۴/۰۷/۱۰

مهرگان آن روي سكه نوروز





آن‌ گاه كه سالنماي زرتشتيان روز مهر از ماه مهر را نشان مي‌دهد ، مهرگاني ديگر از راه مي‌رسد. مهرگاني از راه مي‌رسد كه اگرچه امروز تنها يكي از جشن‌هاي ماهيانه زرتشتيان به شمار مي‌رود اما ديروز شكوهش با نوروز برابري مي‌كرد و گستره‌ي آن به سبب پيوندش با آيين مهر و ميترا از خاور تا باختر اين كره‌ي خاك را درنورديده بود و صد افسوس كه با تمام اين فر و شكوه در هزار توي تاريخ پرفراز و نشيب اين سرزمين، گرد فراموشي بر رخسار گرفت و امروز تنها اقليتي ديني در داخل و اقليتي قومي در خارج از كشور اين ميراث كهن را نگاهبانند
در سالنماي زرتشتيان هر روز ماه، نامي دارد كه نام‌هاي دوازده ماه نيز در ميان آنها ديده مي‌شود و يكي شدن نام‌هاي روز و ماه جشن گرفته مي‌شده است. در ميان جشن‌هاي ماهيانه، دو جشن تيرگان و مهرگان مناسبتي حماسي و ملي دارند و هر دو يادآور نجات و رهايي مردمانند
در تيرگان مرزهاي ايران را كه در پي شكست از توران مي‌رفت تا به تنگي دل مردمانش شود، پرتاب تيري كه از جان آرش نيرو مي‌گرفت به فراخي رسانيد. و در مهرگان پايه‌هاي سلطنت ضحاك ماردوش كه ماران شانه‌هايش از مغز جوانان خورش مي‌كردند ، با فرياد دادخواهي آهنگري كاوه نام لرزيدن گرفت و با افراشته شدن درفش كاوياني و خيزش ايرانيان به رهبري فريدون، 1000 سال ستم و بيداد ضحاك تازي به پايان رسيد
شايد اين كه بيشتر تاريخ‌نويسان بر مردمي‌بودن اين جشن قلم مي‌زنند، به اين سبب است كه مهرگان يادآور پيروزي بر بيداد و ستم زمانه بوده است. ابوريحان بيروني در التفهيم مي‌نويسد: مهرگان شانزدهمين روز از مهرماه و نامش مهر، اندرين روز آفريدون ظفر يافت بر بيورسب جادو، آنك معروف است به ضحاك و به كوه دماوند بازداشت و روزها كه سپس مهرگان است همه جشنند، بر كردار آنچه از پس نوروز بود
البته از سال 1304 هجري شمسي پنج روز پنجه (خمسه) از پايان سال حذف و شش ماه نخست ، 31 روزه شد و از آن پس روز آغاز جشن مهرگان به دهم مهرماه منتقل شد و تا روز رام ايزد يعني شانزدهم مهرماه ادامه يافت. روز اول را مهرگان عامه و روز واپسين يا شانزدهم مهر را مهرگان خاصه مي‌ناميدند. گزارش‌هايي نيز وجود دارند كه مهرگان پيش از اين نيز در شش روز يا حتي در 30 روز برگزار مي‌شده است



پيش از اين گفته شد كه فر و شكوه مهرگان را مي‌توان با نوروز سنجيد ، آنچنان كه در آثارالباقيه‌ي بيروني از گفته سلمان فارسي آمده است:ما در عهد زرتشتي بودن مي‌گفتيم، خداوند براي زينت بندگان خود ياقوت را در نوروز و زبرجد را در مهرگان بيرون آورد و فضل اين دو روز بر روزهاي ديگر مانند فضل ياقوت و زبرجد است بر جواهرهاي ديگر
اما آنچه روشن است، گستره و گوناگوني نوشته‌هايي كه درباره‌ي مهرگان و دلايل برگزاري آن آورده شده است به هيچ روي قابل سنجش با نوروز نيست و گويا تاريخ‌نويسان، شاعران و نويسندگان هم‌پيمان گشته‌اند تا از پيدايش مهرگان گزارش‌هاي يكساني ارائه دهند. آنچنان كه بيهقي و بيروني چرايي پيدايش مهرگان را گزارش مي‌دهند ، اسدي توسي نيز در گرشاسب‌نامه مي‌گويد
فريدون فرخ به گرز نبرد ز ضحاك تازي برآورد گرد
چو در برج شاهين شد از خوشه مهر نشست او به شاهي سر ماه مهر

و يا در شاهنامه فردوسي مي‌خوانيم
فريدون چو شد بر جهان كامگار ندانست جز خويشتن شهريار
به روز خجسته سر مهر ماه به سر برنهاد آن كياني كلاه
كنون يادگارست از او ماه مهر به كوش و به رنج ايچ منماي چهر
پرستيدن مهرگان دين اوست تن‌آساني و خوردن آيين اوست



همانگونه كه مي‌دانيم اين يكسان‌نويسي در مورد نوروز وجود ندارد و از همين رو اين پرستش در ذهن جان مي‌گيرد كه آيا گزارش‌هاي گوناگوني كه در مورد نوروز بيان شده است و نشان از اهميت آن در بين تمامي اقوام و گروه‌هاي ايراني مي‌دهد دليل به برتري نوروز بر مهرگان نيست. اينكه پس از چندين هزار سال، نوروز استوار و تنومند در ميان ايرانيان زنده است و مهرگان اينگونه نيست را پژوهشگران چه پاسخي مي‌دهند؟ شوربختانه نگارنده اين متن نه تنها پاسخي براي پرسش خويش نيافت بلكه به جملاتي برخورد كه نشان از برتري مهرگان بر نوروز در نزد عوام مي‌داد. براي مثال دكتر محمود روح‌الاميني به نقل از آثارالباقيه بيروني مي‌نويسد:… و برخي مهرگان را بر نوروز برتري داده‌اند چنان‌كه پاييز را بر بهار برتري داده‌اند و تكيه‌گاه ايشان اينست كه اسكندر از ارسطو پرسيد كه كدام يك از اين دو فصل بهتر است؟ ارسطو گفت پادشاها در بهار حشرات و هوام آغاز مي‌كند كه نشو يابند ودر پاييز آغاز ذهاب آنهاست ، پس پاييز از بهار بهتر است
در هر حال آنچه روشن است و رواست كه گفته شود اينست كه نام نوروز بيشتر از هر جشن ديگري با مهرگان همراه بوده و اين گواه بر آنست كه اين دو جشن حتي اگر هم‌ارج و هم‌پايه نبوده باشند ، بزرگترين جشن‌هاي ايران زمين بوده‌اند و شايد تنها در اين دو جشن بوده كه ايرانيان سراسر دست از كار و كوشش مي‌كشيده‌اند و به شادي و رامش و آسايش مي‌پرداخته‌اند. آنچنان كه فردوسي تن‌آساني و خوردن را آيين آن مي‌داند و مي‌گويد
كنون يادگارست از و ماه مهر به كوش و به رنج ايچ منماي چهر
و حتي بيروني كه به سخت‌كوشي و پركاري نامدار است گويا بايسته‌ي خويش مي‌داند كه در مهرگان و نوروز بياسايد ، آنگونه كه شهروزي در مورد وي مي‌گويد
“… دست و چشم و فكر او هيچ‌گاه از عمل بازنماند مگر به روز نوروز و مهرگان ”‌
و اينكه مهرگان و نوروز با واژگان تازي‌شده‌ي مهرجان و نيروز وارد زبان و قلمرو فرهنگي كشورهاي مسلمان عرب‌زبان گرديد و امروز در بسياري از اين كشورهاي آسيايي و آفريقايي واژه‌هاي مهرجان به مفهوم فستيوال و جشن كاربرد دارد ،‌ نشانه‌ي ديگري است بر فر و شكوه اين دو
در اين ميان حتي اگر از استوره‌ي كاوه آهنگر كه درفش دادخواهي و ستم‌ستيزي ايرانيان است چشم‌پوشي كنيم و پيوند مهرگان با ميترا و مهر را هم كه نشان از پيشينه‌ي اين جشن كهن دارد ناديده بگيريم، همزماني آغاز فصل برداشت كشاورزان با مهرگان ، بر مردمي‌بودن اين جشن كهن گواه است و از طرفي اينكه مهرگان آغاز اعتدال پاييزي را نويد مي‌دهد همانگونه كه نوروز پيام‌رسان اعتدال بهاري است، اين دو جشن كهن را همانند دو روي سكه‌ي فرهنگ ايران مي‌نماياند. باشد كه مهرگان را بيش از اين گرامي بداريم

۱۳۸۴/۰۷/۰۵

پاییز

گوی طلای گداخته بر اطلس ِ فيروزه‌گون
[سراسر ِ چشم‌اندازدر رويايي زرين مي‌گذرد.]
و شبح ِ آزادْگَرد ِ هَيوني يال‌افشان،
که آخرين غبار ِ تابستان را


کاهلانه
از جاده‌ی پُرشيببر مي‌انگيزد.
و نقش ِ رمه‌ييبر مخمل ِ نخ‌نما
که به زردی


مي‌نشيند.

طلاو لاجورد.
طرح ِ پيلي


در ابر و
احساس ِ لذتي


از آتش.
چشم‌انداز را


سراسر
در آستانه‌ی خوابي سنگينرويايي زرين مي‌گذرد
.

۱۳۸۴/۰۶/۲۲

عشق

عشق انسانی حيات است و زندگی ، اطاعت آور است و پيروساز
و اين عشق است كه عاشق را هم شکل با معشوق قرار می‏دهد و وی می‏كوشد تا
جلوه‏ای از معشوق باشد و كپيه‏ای از روشهای او، همچنانكه خواجه نصيرالدين طوسی
در شرح اشارات بوعلی می‏گويد :
" عشق نفسانی آنست كه مبدأش همرنگی ذاتی عاشق و معشوق است ، بيشتر اهتمام عاشق به روشهای معشوق و آثاری است كه از نفس وی صادر می‏گردد.
اين عشق است كه نفس را نرم و پرشوق و وجد قرار می‏دهد ، رقتی ايجادمی‏كند كه
عاشق را از آلودگيهای دنيائی بيزار می‏گرداند ".
محبت به سوی مشابهت و مشاكلت می‏راند و قدرت آن سبب می‏شود كه محب
‏به شكل محبوب درآيد . محبت مانند سيم برقی است كه از وجود محبوب به محب وصل
گردد ، و صفات محبوب را به وی منتقل سازد . و اينجاست كه انتخاب محبوب اهميت
اساسی دارد . دوستی همرنگ ساز است و زيباساز و غفلت آور ، آنجا كه پرتوافكند عيب را هنر می‏بيند و خار را گل و ياسمن.
دوست داشتن از عشق بهتر است
"دکتر علی شريعتی"

۱۳۸۴/۰۶/۱۹

از اين گونه مردن ...


مي‌خواهم خواب ِ اقاقياها را بميرم.
خيال‌گونه
در نسيمي کوتاه
که به ترديد مي‌گذرد
خواب ِ اقاقياها رابميرم.

مي‌خواهم نفس ِ سنگين ِ اطلسي‌ها را پرواز گيرم.
در باغچه‌های تابستان،
خيس و گرم


به نخستين ساعات ِ عصر
نفس ِ اطلسي‌ها راپرواز گيرم
حتا اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سينه‌ام
گُل دهد ـ
ـمي‌خواهم خواب ِ اقاقياها را بميرم در آخرين فرصت ِ گُل
و عبور ِ سنگين ِ اطلسي‌ها باشم
بر تالار ِ ارسي
به ساعت ِ هفت ِ عصر.

۱۳۸۴/۰۶/۱۷


چراغي به دست‌ ام چراغي در برابرم
.من به جنگ ِ سياهي مي‌روم.

گهواره‌هاي ِ خسته‌گي

از کشاکش ِ رفت‌وآمدها
بازايستاده‌اند،

و خورشيدي از اعماق
کهکشان‌هاي ِ خاکسترشده را روشن مي‌کند

فريادهاي ِ عاصي‌ي ِ آذرخش ــ
هنگامي که تگرگ
در بطن ِ بي‌قرار ِ ابر
نطفه مي‌بندد.

و درد ِ خاموش‌وار ِ تاک
ــهنگامي که غوره‌ي ِ خُرد
در انتهاي ِ شاخ‌سار ِ طولاني‌ي ِ پيچ‌پيچ جوانه مي‌زند
.فرياد ِ من همه گريز ِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگيزترين ِ شب‌ها آفتاب را به دعائي نوميدوار
طلب مي‌کرده‌ام

تو از خورشيدها آمده‌اي از سپيده‌دم‌ها آمده‌اي
تو از آينه‌ها و ابريشم‌ها آمده‌اي.

در خلئي که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائي
نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله‌ي ِ دو مرگ
در تهي‌ي ِ ميان ِ دو تنهائي ــ]
نگاه و اعتماد ِ تو بدين‌گونه است

شادي‌ي ِ تو بي‌رحم است و بزرگ‌وار
نفس‌ات در دست‌هاي ِ خالي‌ي ِ من ترانه و سبزي‌ست
من
برمي‌خيزم

چراغي در دست، چراغي در دل‌ام
.زنگار ِ روح‌ام را صيقل مي‌زنم
.آينه‌ئي برابر ِ آينه‌ات مي‌گذارم

تا با تو
ابديتي بسازم.

۱۳۸۴/۰۶/۱۳

هله عاشقان


هله عاشقان بكوشيد كه چو جسم و جان نماند

دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند


دل و جان به آب حكمت ز غبارها بشوييد

هله تا دو چشم حسرت سوي خاكدان نماند


نه كه هر چه در جهانست نه كه عشق جان آنست

جز عشق هر چه بيني همه جاودان نماند


عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب

سوي آسمان ديگر كه به آسمان نماند


ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان

پر عشق چون قوي شد غم نردبان نماند


تو مبين جهان ز بيرون كه جهان درون ديده‌ست

چو دو ديده را ببستي ز جهان جهان نماند


دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها

تو ز بام آب مي‌خور كه چو ناودان نماند


تو ز لوح دل فروخوان به تمامي اين غزل را

منگر تو در زبانم كه لب و زبان نماند


تن آدمي كمان و نفس و سخن چو تيرش

چو برفت تير و تركش عمل كمان نماند

۱۳۸۴/۰۶/۱۲

چرا از مرگ مي ترسيد ؟


چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
مپنداريد بوم نااميدي باز ،به بام خاطر من مي كند پرواز ،
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است
.مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كارنهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي هابراي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟چرا از مرگ مي ترسيد ؟
كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟
مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند اگر درمان اندوهند ،خماري جانگزا دارند .
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويدخوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !
چرا از مرگ مي ترسيد ؟چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
بهشت جاودان آنجاست .جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .
همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .
نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،
زمان در خواب بي فرجام ،خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !
سر از بالين اندوه گران خويش برداريددر اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،زور در بازوست “
جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند
درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد همه ،
بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
چراآغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟

۱۳۸۴/۰۶/۰۸

ریشه در خاک




من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم نمی دانم
امید روشنایی گر چه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک
با دست تهی گل بر می افشانم
من اینجا روزی از ستیغ کوه چون خوشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی بازخواهی گشت

۱۳۸۴/۰۶/۰۲

سرود ِ آشنائي

کيستي که من

اين‌گونه

به‌اعتماد

نام ِ خود را
با تو مي‌گويم
کليد ِ خانه‌ام را
در دست‌ات مي‌گذارم
نان ِ شادي‌هاي‌ام را
با تو قسمت مي‌کنم

به کنارت مي‌نشينم و
بر زانوي ِ تو
اين‌چنين آرام
به خواب مي‌روم؟


کيستي که من
اين گونه به‌جد
در ديار ِ روياهاي ِ خويش
با تو درنگ مي‌کنم؟

۱۳۸۴/۰۵/۲۶

man o o

goft:age roozi khasti gerye koni be man bego. ghol nemidam betonam bekhandonamet ama mitonam bahat gerye konam. age roozi khasti az inja beri natars, be man bego ghol nemidam toro az raftan bazdaram vali mitonam bahat biyam... age roozi nakhasti sedaye kasiro beshnavi ...be man bego ghol midam sokot konam .. ama age roozi sedam kardi va pasokhi nashnidi , zod biya va mara bebin ,shayad in manam ke be tasalaye to niyaz daram...
nemidonest age gerye mikonam bekhatere ine ke nemitonam harf bezanm,nemidonest baraye in miram ke mondanam baese azareshe,nemidonest beinkhater nemikham sedaye kasi ro beshnavam ke hame sedaha ono be yadam miare,shayadam man nemidonestam darde on chi bod,shayad man nemidonestam kojaye zendegi vaisadam.

۱۳۸۴/۰۵/۰۶

delnewestehaye mane divone

har kasi hasty salam.age mikhay harfaye ye divone ro bekhoni,age ghol midi ke nakhandi,age ghol midi to akhare harfam baram del nasozoni,be harfam gosh bede.
man ye divonam.ye divonye tamam ayar.ye mojodi ke baziha esmesho gozashan ENSAN bazi dige ham ADAM.man to adam ya ensan bodanam shak daram-be dalayele ziady ke shayad bazihasho barat goftam-vali be mojod bodanam,be vojode khodam hich shaki nadaram.man ye zamani az jense khodet bodam,ye mojode 2pa ke be dashtane sho'or eteghad dasht,ke khodesh ro ye mojode daraye aghl midonest,daraye tafakor.hamsihe be vojode khodesh mibalid,chon ashrafe makhloghat bod.hameye in mohmalat ro ghabol dasht-mesle to-hazer bod baraye esbate in charandiat har kari bekone,hich moghe be inke chera ADAM esm gerefte fekr nakarde bod,ehtiaji ham nadasht ke fekr kone,chon ino badihi midonest ke be serfe motevaled shodan to ejtema,be mahze takalome ye seri mohmalat be esme zaban,baraye ra'ayat kardane ye seri gharardadhaye ejtema'e-mesle dashtane ye esme tahmili,dashtane ye jami be name khanevade,ejbar be ra'ayate ye seri charandiat be esme ghanon va ...........-bayad ensan laghab begire.man chenin mojodi bodam,mojodi ba in charandiat to zehn.
ye rozi ye mojode dige'e ke esme moghadase DOST ro be gand keshide bod,dar kamale vahshi gari o ghesavat mano be zamin zad o az tahe del khandid,badesham raft.on moghe nafahmidam farghe in mojod-ke esme moghadasi ro be khodesh nesbat dade bod-ba gorg o kaftar chie?!!!mage na inke hatta in heyvanat ham baraye tanazo'e bagha in kara ro mikonan!!!!on lahze dark nakardam ke chera sag inhame vafadar hast vali ma ke janeshine khodavandgare bozorgim,in shekli vagih!!!!natonestam kashf konam chera asb ba hameye sarkeshi vaghty ye kam mohebat mibine ahli mishe vali ma mojodate 2pa ba didane mohebat vahshi mishim?!!!
hanoz ham nafahmidam,dark nakardam,kashf nakardam chera!!!!!!!!
are ashnaye gharibe!!!!man az inke be in mojodat esme sharife ENSAN ro bedam,gorizonam,motenaferam.alan ham baraye inke az lajanzare 2nia biron basham,baraye inke kesafathaye zendegie mozakhrafam ro az beyn bebaram,ta ye kami be vojode ENSAN bodan nazdik sham,be in nakoja abade garme khoshk-ke to behesh migi kavir-panah ovordam ta vojode khalese bachegimo peyda konam,ta shayad betonam to ye shabi ke asemon saf o bi abre,setare'e bebinam ke miderakhshe o neshoni az shazde kocholo mide,ta shayad ye bar dige ham biad o ba harfash mano ahli kone,ta shayad ye kami adamiat ro be yad biaram.
age khasty inja ja ziade,to ham bia o mesle man divone sho,faghat ghol bede inja ro mesle 2niaye mojodate 2pa be lajan nakeshy.

dar kaviri sot o kor
dar miane mardomi ba in mosibata sabor
sohbat az marge mohabat,marge eshgh
goftego az marge ENSANIAT ast.......

ya ali

۱۳۸۴/۰۳/۰۶

baroon

zire baroon rah raftan khobe,vaghty kechatr o kolah o baroonio bi fayede tarin malamyake donia baraye tost.vaghty hich barge paizie rangini zire pat khord nemishe,balke biseda khord mishe.vaghty ke be mohaye namoratab o khoneye namoratab o karhaye na motatab o neveshtehaye na moratab fekr nakoni,rah raftan zire baroon kheili khobe,rah raftan zire baroon kheili khobe vaghty ke hey rah miravi o zire rizeshe modaveme ashk o baran akhare raho nemibini,rah raftan zire baroon behtarin ast vaghty ke mifahmi akhare donia ziad ham door nist.

۱۳۸۳/۱۱/۳۰

barf

be name namie del/be name anche mand o namord/be name zendegi/be name mola ali
ye shabe sarde zemestoni az rah reside,biroone in panjeye ahani dare barf miad,hava sarde,hame khazidan baghale shofazh o hich kasi biroone in panjere ro nemibine,hich kasi jorat nadare boland beshe o az khone pasho biroon bezare,hatta jorat nadaran ke be samte aifon beran o dar ro baz konan.HAVA BAS NAJANMARDANE SARD AST.
tebghe mamol man mesle baghye ba aghlam kari nadaram,aslan kari nadaram ke darajeye havaye khone chand ro neshon mide,aslan nemikham bedonam ke che sarmae biroon az in 4chobe khakestari jarian dare,livanam ro barmidaram,ye kam ab josh tosh mirizam o miam to otagham,dar ro mibandam,computer ro rooshan mikonam o ba real palyer conserte shajarian ro ejra mikonam,ye kam nescafe to abjosh hal mikonam,miram tarafe panjareye otagh,bazesh mikonam,mishinam kenare panjere o baridane barf ro tamasha mikonam.BEBAR EY BAROON BEBAR BA DELAM GERYE KON KHON BEBAR
*che ghadr khonake,che hali mide in doneha,khoshbehal zamin alan koli dare keif mikone,che lezaty dare adam tamame vojodesho mizbane paktarin zarat kone,kheili delam mikhast az zamin miporsidam baraye in doneha che hedye'e dare ke in tori bara residan be tanesh ajale daran?!!!hatman kheili hedyeye jalebie ke in tori ajale mikonan.*

۱۳۸۳/۱۰/۱۷

zendegi

be name doosty o zendegi
zendegi ro be khatere doost fana kardim
az hame chiz be hich residim o shad shodim
vali che sood ke an hich ra niz bakhtim
che sood ke ghadre doost ra nadanestim
afsoos o afsoos ke dar in havaye bas sard,hich kas salameman ra pasokh nadad
hich kas dar ra be rooye ma lolivashane maghmome tipa khordeye past baz nakard
che sood?ke afsoos ham baese bazgashte zendegi o doostyha nemishavad
zendegi ra bakhtim,doostyha ra niz,dar havaye masmome shahr,zire asemane khakestari be cheshme khod bokhar shodane atefe ra didim,marge sadegi ra gosheie joob por az lajan,parvaze karkas'ha ra,dar band boodane parvaneha ra,gerieye khamoshe salakhi ke dar marge kabootar migerist,hame o hame ra didim o bi hich ta'asofi be rahe khod edame dadim,
dige roozegare khoche mahtab gardi,lahzehaye mast o divane shodan baraye didar,yade panjerehaye ro be ro roye ham,hich kodom range vaghe'iat nadaran.
az darone tane khasteye bimar,bayad faryad zad,bayad goft((vay gangal ra biaban mikonand,daste khonalod ra dar pishe chashme khalgh penhan mikonand,hich heyvani be heyvani nemidarad rava,anche in na mardonam ba jane ensan mikonand)).dige forsate doost dashtan o doost dashte shodan nist.age az in chiza harf bezani,be jorme sadegi mahkom be fana mishy,dige forsate zendegi nadari.baraye zendegi bayad gorg bashy,nabayad ba hich kasi rorast bashy,(in tajrobeye mane,khaheshan be in tajrobe ehteram bezarid)
DAR KAVIRI SOOT O KOR/DAR MIANE MARDOMI BA IN MOSIBATHA SABOOR/SOHBAT AZ MARGE MOHABAT,MARGE ESHGH/GOFTEGO AZ MARGE ENSANIAT AST