۱۳۸۴/۰۷/۰۵

پاییز

گوی طلای گداخته بر اطلس ِ فيروزه‌گون
[سراسر ِ چشم‌اندازدر رويايي زرين مي‌گذرد.]
و شبح ِ آزادْگَرد ِ هَيوني يال‌افشان،
که آخرين غبار ِ تابستان را


کاهلانه
از جاده‌ی پُرشيببر مي‌انگيزد.
و نقش ِ رمه‌ييبر مخمل ِ نخ‌نما
که به زردی


مي‌نشيند.

طلاو لاجورد.
طرح ِ پيلي


در ابر و
احساس ِ لذتي


از آتش.
چشم‌انداز را


سراسر
در آستانه‌ی خوابي سنگينرويايي زرين مي‌گذرد
.

۱۳۸۴/۰۶/۲۲

عشق

عشق انسانی حيات است و زندگی ، اطاعت آور است و پيروساز
و اين عشق است كه عاشق را هم شکل با معشوق قرار می‏دهد و وی می‏كوشد تا
جلوه‏ای از معشوق باشد و كپيه‏ای از روشهای او، همچنانكه خواجه نصيرالدين طوسی
در شرح اشارات بوعلی می‏گويد :
" عشق نفسانی آنست كه مبدأش همرنگی ذاتی عاشق و معشوق است ، بيشتر اهتمام عاشق به روشهای معشوق و آثاری است كه از نفس وی صادر می‏گردد.
اين عشق است كه نفس را نرم و پرشوق و وجد قرار می‏دهد ، رقتی ايجادمی‏كند كه
عاشق را از آلودگيهای دنيائی بيزار می‏گرداند ".
محبت به سوی مشابهت و مشاكلت می‏راند و قدرت آن سبب می‏شود كه محب
‏به شكل محبوب درآيد . محبت مانند سيم برقی است كه از وجود محبوب به محب وصل
گردد ، و صفات محبوب را به وی منتقل سازد . و اينجاست كه انتخاب محبوب اهميت
اساسی دارد . دوستی همرنگ ساز است و زيباساز و غفلت آور ، آنجا كه پرتوافكند عيب را هنر می‏بيند و خار را گل و ياسمن.
دوست داشتن از عشق بهتر است
"دکتر علی شريعتی"

۱۳۸۴/۰۶/۱۹

از اين گونه مردن ...


مي‌خواهم خواب ِ اقاقياها را بميرم.
خيال‌گونه
در نسيمي کوتاه
که به ترديد مي‌گذرد
خواب ِ اقاقياها رابميرم.

مي‌خواهم نفس ِ سنگين ِ اطلسي‌ها را پرواز گيرم.
در باغچه‌های تابستان،
خيس و گرم


به نخستين ساعات ِ عصر
نفس ِ اطلسي‌ها راپرواز گيرم
حتا اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سينه‌ام
گُل دهد ـ
ـمي‌خواهم خواب ِ اقاقياها را بميرم در آخرين فرصت ِ گُل
و عبور ِ سنگين ِ اطلسي‌ها باشم
بر تالار ِ ارسي
به ساعت ِ هفت ِ عصر.

۱۳۸۴/۰۶/۱۷


چراغي به دست‌ ام چراغي در برابرم
.من به جنگ ِ سياهي مي‌روم.

گهواره‌هاي ِ خسته‌گي

از کشاکش ِ رفت‌وآمدها
بازايستاده‌اند،

و خورشيدي از اعماق
کهکشان‌هاي ِ خاکسترشده را روشن مي‌کند

فريادهاي ِ عاصي‌ي ِ آذرخش ــ
هنگامي که تگرگ
در بطن ِ بي‌قرار ِ ابر
نطفه مي‌بندد.

و درد ِ خاموش‌وار ِ تاک
ــهنگامي که غوره‌ي ِ خُرد
در انتهاي ِ شاخ‌سار ِ طولاني‌ي ِ پيچ‌پيچ جوانه مي‌زند
.فرياد ِ من همه گريز ِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگيزترين ِ شب‌ها آفتاب را به دعائي نوميدوار
طلب مي‌کرده‌ام

تو از خورشيدها آمده‌اي از سپيده‌دم‌ها آمده‌اي
تو از آينه‌ها و ابريشم‌ها آمده‌اي.

در خلئي که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائي
نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله‌ي ِ دو مرگ
در تهي‌ي ِ ميان ِ دو تنهائي ــ]
نگاه و اعتماد ِ تو بدين‌گونه است

شادي‌ي ِ تو بي‌رحم است و بزرگ‌وار
نفس‌ات در دست‌هاي ِ خالي‌ي ِ من ترانه و سبزي‌ست
من
برمي‌خيزم

چراغي در دست، چراغي در دل‌ام
.زنگار ِ روح‌ام را صيقل مي‌زنم
.آينه‌ئي برابر ِ آينه‌ات مي‌گذارم

تا با تو
ابديتي بسازم.

۱۳۸۴/۰۶/۱۳

هله عاشقان


هله عاشقان بكوشيد كه چو جسم و جان نماند

دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند


دل و جان به آب حكمت ز غبارها بشوييد

هله تا دو چشم حسرت سوي خاكدان نماند


نه كه هر چه در جهانست نه كه عشق جان آنست

جز عشق هر چه بيني همه جاودان نماند


عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب

سوي آسمان ديگر كه به آسمان نماند


ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان

پر عشق چون قوي شد غم نردبان نماند


تو مبين جهان ز بيرون كه جهان درون ديده‌ست

چو دو ديده را ببستي ز جهان جهان نماند


دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها

تو ز بام آب مي‌خور كه چو ناودان نماند


تو ز لوح دل فروخوان به تمامي اين غزل را

منگر تو در زبانم كه لب و زبان نماند


تن آدمي كمان و نفس و سخن چو تيرش

چو برفت تير و تركش عمل كمان نماند

۱۳۸۴/۰۶/۱۲

چرا از مرگ مي ترسيد ؟


چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
مپنداريد بوم نااميدي باز ،به بام خاطر من مي كند پرواز ،
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است
.مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كارنهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي هابراي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟چرا از مرگ مي ترسيد ؟
كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟
مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند اگر درمان اندوهند ،خماري جانگزا دارند .
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويدخوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !
چرا از مرگ مي ترسيد ؟چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
بهشت جاودان آنجاست .جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .
همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .
نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،
زمان در خواب بي فرجام ،خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !
سر از بالين اندوه گران خويش برداريددر اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،زور در بازوست “
جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند
درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد همه ،
بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
چراآغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟