۱۳۸۴/۰۶/۱۷


چراغي به دست‌ ام چراغي در برابرم
.من به جنگ ِ سياهي مي‌روم.

گهواره‌هاي ِ خسته‌گي

از کشاکش ِ رفت‌وآمدها
بازايستاده‌اند،

و خورشيدي از اعماق
کهکشان‌هاي ِ خاکسترشده را روشن مي‌کند

فريادهاي ِ عاصي‌ي ِ آذرخش ــ
هنگامي که تگرگ
در بطن ِ بي‌قرار ِ ابر
نطفه مي‌بندد.

و درد ِ خاموش‌وار ِ تاک
ــهنگامي که غوره‌ي ِ خُرد
در انتهاي ِ شاخ‌سار ِ طولاني‌ي ِ پيچ‌پيچ جوانه مي‌زند
.فرياد ِ من همه گريز ِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگيزترين ِ شب‌ها آفتاب را به دعائي نوميدوار
طلب مي‌کرده‌ام

تو از خورشيدها آمده‌اي از سپيده‌دم‌ها آمده‌اي
تو از آينه‌ها و ابريشم‌ها آمده‌اي.

در خلئي که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائي
نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله‌ي ِ دو مرگ
در تهي‌ي ِ ميان ِ دو تنهائي ــ]
نگاه و اعتماد ِ تو بدين‌گونه است

شادي‌ي ِ تو بي‌رحم است و بزرگ‌وار
نفس‌ات در دست‌هاي ِ خالي‌ي ِ من ترانه و سبزي‌ست
من
برمي‌خيزم

چراغي در دست، چراغي در دل‌ام
.زنگار ِ روح‌ام را صيقل مي‌زنم
.آينه‌ئي برابر ِ آينه‌ات مي‌گذارم

تا با تو
ابديتي بسازم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam mohsen!
kheyli matalebet khoobe...be man ham sar bezan up shodam...ya hagh